۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

یه چیزایی گاهی اوقات مامانم اینا از بچگیم تعریف میکنن کرک و پرم میریزه .

من تو بچگیم یه جوری بودم خیلی با یه وسیله خو میگرفتم . مثلا اگه یه اسباب بازی داشتم واقعا خیلی باهاش بازی میکردم یه جور افراطی مانند . یه موتور پلاستیکی داشتم (از این سه چرخه ها) . مامانم یه ماجراهایی از این سه چرخه تعریف میکنه باورم نمیشه خودم .

 

میگفت حدودا دو سالت بود (و من اصلا باورم نمیشه تو دوسالگی اینکارو میکردم) یه چند وقت بود یاد گرفته بودی صبح زود مثلا ساعت ۶ و اینا که خواب بودن همه یواشکی موتورتو برمیداشتی میرفتی بیرون :||

بعد ما بیدار میشدیم میدیدیم نیستی میفتادیم تو کوچه ها دنبالت پیدات کنیم . اوایل خیلی میترسیدن که گم نشم ولی بعدا متوجه الگوی رفتاری من شدن . متوجه شدن من پا میشم میرم خونه مامان بزرگم . خونشون خیلی به خونمون نزدیکه راهشو یاد گرفته بودم چون زیاد میریم خونه مامان بزرگم . یه مدت کارم همین بوده . موتور پلاستیکیمو بردارم برم خونه مامان بزرگم . جالبه میگفت یه بار تا رفتی بلند شدم دنبالت دویدم بگیرمت هرچی بهت میگفتم وایسا تند تر پامیزدی میرفتی . آخرش که رسیدی خونه مامان بزرگ رفتی تو درو بستی (اون زمان شهرمون هنوز شهر نشده بود روستا بود . در خونه مامان بزرگم اینا همیشه باز بود)‌.

بعد میگفت شب بند درو از اون به بعد میبستیم که صبح نتونی بری بیرون بلد نبودی باز کنی .

 

کلا من عملیات هامو صبح زودا انجام میدادم ظاهرا . یه بارم میگفت صبح از خواب پاشدیم دیدیم یکی داره در میزنه . رفتیم درو باز کردیم دیدیم یکی تورو آورده ... . در واقع صبح زود پاشده بودم رفته بودم بیرون باز (ایندفعه بی موتور) بعد یه دختر خانمی ظاهرا میدونسته من بچه کی ام دستمو گرفته بود آورده بود در خونه .

 

یه بارم بابام تعریف میکنه حدودا چند ماهه بودم  برف اومده بود . منو برده بود لب پشت بوم گذاشته بود تو برفا ازم عکس گرفته بود . میگفت مامانم اول نذاشت . گفت نبرش . بعد حواسش نبود بردمت ازت عکس گرفتم 😂 . اون عکسه هنوز تو آلبوممونه . جالبه هنوزم که هنوزه سر این موضوع باهم بحث میکنن .

مامان : خیلی از دستت ناراحت شدم اون روز بچه رو بردی تو برفا . وقتی آوردیش دستاش قرمز شده بود از بس سردش شده بود

بابا : عوضش ببین الان چه سفت شده . اصلا سرما نمیخوره ...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰

هعی . سم جدید

 


 

یادتونه ؟

موافقین ۰ مخالفین ۰

تو این پست میخوام روش های مختلف برخورد بزرگترا با بچه ها رو که دیدم رو بگم .

من نمیدونم این بزرگترا چه فکری میکنن این شوخی ها رو با بچه کوچیکا میکنن . نمیدونم اسمشو باید شوخی بزاریم یا نه ولی اینطوریه مثلا :

همه نشستیم مهمونی . هلما (بچه کوچولو) نشسته کنار مامانش .

اقا محمد : هلماااا چرا نیومدههههه . هلمااا رو نمیبینننمممممممم !‌ :|

قیافه هلما رو باید ببینید فقط وقتی تو چشم اقا محمد داره نگاه میکنه . قشنگ معلومه بچه داره پیش خودش میگه Are you Crazy Mohammad jan ?

موافقین ۳ مخالفین ۰