خاطراتی که یهو به یاد میان : موقعی که شهید شدم ...

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ ب.ظ

همینجور که داشتم برای امتحان مدیریت و انشا فردا میخوندم (خیلی سخته یهو پیام بدن فردا یه امتحان داخلی از درس مدیریت خانواده و انشا دارید که باهم گرفته میشه)‌ ، یاد یه چیزی تو دوران ابتدایی حدود کلاسای دوم سوم افتادم اصلا  کرک و پرم ریخت . ..

خیلی وقت بود همچین خاطراتی به یادم نیومده بود . از این خاطراتی که خیلی وقته فراموششون کردی یهو یه جایی اصلا فکرشو نمیکنی یادت میاد .

قبلا دوبار همچین خاطراتی یادم اومده بود و براشون پست نوشته بودم یکی این و یکی هم این .

من کوچیک که بودم خیلی عشق کارای پلیسی بودم . خیلی دوست داشتم پلیس بشم مخصوصا اون پلیسای یگان ویژه . طبیعیه معمولا بچه پسرا به اینکارا علاقه مندن تعداد زیادیشون .

یه دوستی داشتم تو کلاسمون اسمش محسن بود.  اینم مثل من عاشق این کارا بود از این جهت ما خیلی دوست بودیم باهم .

 

زنگای انشا و هنر همش از کارای یگان ویژه و پلیسا انشا مینوشتیم و نقاشی میکشیدیم .

 

البته یه علی هم داشتیم اونم به کارای پلیسی خیلی علاقه داشت . تنها تصویری که از کاراش دارم یه بار یادمه یه نقاشی کشید که یه پلیسه دنبال یه دزده بود . زیرش نوشته بود کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه :) اینو یعنی پلیسه به دزده گفته بود .

 

علیو بیخیال فعلا محسنو داشتم میگفتم . یه بار زنگ انشا بود . معلم از محسن خواست بیاد انشا بخونه . تو انشاش در مورد آینده ای نوشته بود که من و خودش پلیس شدیم و باهم عملیات و اینا انجام میدیم .

یادمه منو تک تیرانداز گروهشون کرده بود . از من تو انشاش صحبت کرده بود میگفت حسین خیلی پلیس قوی و خوبی است و ... یه همچین چیزایی که درست یادم نیست

 

خلاصه کلی عملیات و داستان و این حرفا رو گفت بعد اخر انشاش در حد ۷ یا ۸ ثانیه سکوت کرد . یهو ادامه داد به خوندن :‌ "اینجا مجلس ختم شهید حسین است .... " . :|||

اون موقع اصلا واکنشی نشون ندادم ولی الان که بهش فکر میکنم جالبه . واکنش منظورم این نیست که بهش بگم چرا و این حرفا نه اصلا . منظورم اینه اصلا برام عجیب نبود . محسن تصورش این بوده که من یه پلیسی میشم که بعدا تو یه عملیات میمیرم ...

خیلی جالب بود یهو یادم اومد .

موافقین ۶ مخالفین ۰

عجب

انشای جالبی بوده :)

تو دبیرستان که خیلی برا انشاء ارزش قائل نیستند...

:)
اره اغلب صرفا اون نوشتنه مهم بود برای معلم انگار

چرا شهیدت کرد😂😂😂

من بچه بودم تو داستانام حتی دلم نمی اومد آدم بدا رو بکشم می گفتم جلوتر به درد می خوره :)

نمیتونم درکش کنم ...
نه این فک کنم یه جا یه کینه داشته از من 😅
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">