وقتی بچه یک تنه همه ی معادلات را بهم میریزد
دبستان بودن اون زمان . شاید کلاس چهارم پنجم یا شایدم سوم .
با خانواده رفته بودیم خونه دایی علی اینا (دایی بابام میشه) مهمونی . دایی یه نوه داره به نام حامد . اون زمان حامد خیلی کوچیک بود . شاید بین ۲ تا ۳ سالش بود اون شب حامد اینا هم اومده بودن .
من و بابام پیش هم نشسته بودیم برامون ظرف تخمه و میوه هم آورده بودن . طبق معمول من مشغول مغز کردن تخمه ها بودم . آخه عادت داشتم اول کلی تخمه مغز کنم بعد همشو یهو باهم بخورم . همینجور که مشغول بودم بابام از کنارم پاشد رفت اون سمت اتاق نشست فکر کنم میخواست یه نفرو ببینه باهاش حرف بزنه من یادم نیست اینجاشو درست .
من حالا تنها بدونه مامان بابام نشسته بودم این سمت اتاق و رو به روی من کیا بودن ؟ مامان حامد و یه سری خانم دیگه از فامیل که باهم حرف میزدن .
مامان حامد داشت تعریف میکرد :
حامد به من میگه من دوست داشتم تو بابام بودی !! بهش میگم پس بابا چی ؟ میگه اونم ننجونم میشد ! :|||||||
تقریبا شکمم داشت از خنده پاره میشد بعد از شنیدن این حرف ولی خیلی جلو خودمو با زور میگرفتم نخندم چون خجالت میکشیدم ...
لعنتی 🙂🙂🙂😂😂😂😂😂😂🗿🗿🗿
یاد کلاس هدیه های کلاس سوم افتادم
معلممون از مهسا پرسید کیا نامحرمن؟
گفت شوهردایی :))))))