وقتی بچه یک تنه همه ی معادلات را بهم میریزد

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۳۵ ب.ظ

دبستان بودن اون زمان . شاید کلاس چهارم پنجم یا شایدم سوم . 

با خانواده رفته بودیم خونه دایی علی اینا (دایی بابام میشه)‌  مهمونی . دایی یه نوه داره به نام حامد . اون زمان حامد خیلی کوچیک بود . شاید بین ۲ تا ۳ سالش بود اون شب حامد اینا هم اومده بودن . 

من و بابام پیش هم نشسته بودیم برامون ظرف تخمه و میوه هم آورده بودن . طبق معمول من مشغول مغز کردن تخمه ها بودم . آخه عادت داشتم اول کلی تخمه مغز کنم بعد همشو یهو باهم بخورم . همینجور که مشغول بودم بابام از کنارم پاشد رفت اون سمت اتاق نشست فکر کنم میخواست یه نفرو ببینه باهاش حرف بزنه من یادم نیست اینجاشو درست . 

من حالا تنها بدونه مامان بابام نشسته بودم این سمت اتاق و رو به روی من کیا بودن ؟ مامان حامد و یه سری خانم دیگه از فامیل که باهم حرف میزدن . 

مامان حامد داشت تعریف میکرد :‌

 حامد به من میگه من دوست داشتم تو بابام بودی !! بهش میگم پس بابا چی ؟ میگه اونم ننجونم میشد ! :|||||||

 

تقریبا شکمم داشت از خنده پاره میشد بعد از شنیدن این حرف ولی خیلی جلو خودمو با زور میگرفتم نخندم چون خجالت میکشیدم ...

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

لعنتی 🙂🙂🙂😂😂😂😂😂😂🗿🗿🗿

 

یاد کلاس هدیه های کلاس سوم افتادم

معلممون از مهسا پرسید کیا نامحرمن؟ 

گفت شوهردایی :))))))

شت 😂😂😂
 اینم خیلی باحال بود 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">