پیرمرد های اوتوبوس
پیرمرد های اوتوبوس همیشه عجیبن (۱) :
بالاخره این کارت ملی ما اومد و رفتیم گرفتیم . شخصی هست که همیشه در یادم خواهد ماند تا ابد و اونم کسی نیس جز عکاس کارت ملیم .
موقع برگشت باید با اوتوبوس میومدم . سوار که شدم دو پیرمرد تو قسمت مردونه بودن که به محض ورود در سکوت همینجور که چشمم افتاد بهشون سرمو به نشونه سلام اوردم پایین و اونام همینکارو کردن .
نشستم کنارشون .
متوجه شدم که هرکدومشون بابابزرگ یکی از دوستان دوران دبستانمن . عجیب بود .
یکیشون بابابزرگ ستار . یکیشونم اقاجون احسان .
اقاجون احسانو دیده بودمش . اون روزا میرفتیم خونه احسان اینا تا تو کوچشون فوتبال بازی کنیم . هرچند که من اصلا فوتبالی نیستم . یه مدت فقط اهل دیدن مسابقاتش نبودم ولی الان دیگه حتی اهل بازی کردنشم نیستم و دوست ندارم . اینو میخواستم بگم که خونه اقاجون احسان کنار خونه خودشون بود و وقتی ما فوتبال بازی میکردیم میومد مارو میدید پس چهره اش یادم بود .
تو اوتوبوسو داشتم میگفتم . علاوه بر اینکه من اونارو شناختم اونا هم سریع منو شناختن . اقاجون احسان از دوجهت منو میشناخت . هم از جهت خانواده مون و هم از جهت اینکه دوست نوه اش بودم .
ولی اقاجون ستار فقط منو از جهت خانواده ام شناخت و نه به خاطر اینکه دوست نوه اش ستار بودم .
شروع به صحبت کردیم . اقاجون احسان سوال عجیبی پرسید . گفت چرا پس احسان دانشگاه نرفته ؟ واقعا نمیدونستم چی بگم . گفتم نمیدونم .
کلا خندان بودن . با هم شوخی میکردن از خاطراتشون میگفتن میخندیدن .
منو که دیدن شروع کردن منم وارد شوخیشون کنن .
قبلا تو یه پست گفتم که بابا و بابابزرگ من جفتشون تعزیه خونن ولی در نقش کاملا مخالف هم دیگه . بابام نقش امام اقاجونم نقش شمر . و خب این دوتا تو خیلی از تعزیه ها باید باهم بجنگن .
اقاجون ستار رو شوخی گفت : بابا و اقاجونت هنوز باهم آشتی نکردن ؟
جفتشون خندیدن . بعد بیشتر توضیح داد . اخه اقاجونت میخواست باباتو بکشه تو تعزیه .
درکشون نمیکردم پس همینجوری خندیدم و در ادامه شوخی گفتم : نه آشتی کردن الان .
اقاجون ستار که ول کن نبود ادامه داد : اره اینا هست تا محرم سال دیگه دوباره دعواشون میشه . زرتی دوباره زدن زیر خنده .
این یکیو واقعا منم خندم گرفت .
پیرمرد های اوتوبوس همیشه عجیبن (۲) :
من کلاس هشتم بودم و محمد کلاس نهم . باهم داشتیم از مدرسه برمیگشتیم که سوار همون اوتوبوسی که در جریان قبل گفتم شدیم برای برگشت به خونه .
خلاصه که بله باز دوباره دوتا پیرمرد نشسته بودن تو اوتوبوس که البته قبلیا نبودن و من هیچکدومشونو نمیشناختم .
ما عقب نشسته بودیم ولی صدای بحث کردن پیرمردا به گوش میرسید .
داشتن در مورد وضعیت صنعت خودرو سازی ایران بحث و جدل میکردن .
- عجب وضعی شده . اینا که دیگه ماشین نیست میسازن
یکیشون یه حرف جالبی زد منو ممد هیچکدوم نتونستیم جلو خندمونو بگیریم :
- ماشین فقط ماشینای آمریکایی . الان آمریکا یه ماشین ساخته قشنگ خودش اتوماتیک وقتی میرسی به پلیس کمربند ایمنی تو مینده .
اصلا باور کنید منو ممد پشمامون گره خورد بهم بعد شنیدن این حرف . تازه داشت از حرکات دستشم برای توضیح این ایده ماشین آمریکایی استفاده میکرد . اونجا که میگفت کمربند خودش خودکار بسته میشه انگشت اشارشو از قسمت سینه سمت راست اورد قسمت لگن سمت چپ یعنی به صورت مورب . یعنی منظورش این بود اون کمربند خودش باز میشه از جلو سینت میاد رد میشه میره تو جایگاهش کنار صندلیت .
انشاءالله خداحفظشون کنه همشونو :)
دانشجو شدین ؟