تعزیه

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۳۶ ب.ظ

تو شهر ما از دورانی که چشم بازکردم مراسم تعزیه برگزار میشده و هنوز هم همینطوره هرچند این چندسال کمتر شده به خاطر کرونا و این حرفا . 

 

تو خانواده ی ما یه سری از افراد از جمله پدرم و پدربزرگم تعزیه میخوندن . زمانی که کوچیک بودم حدودای 5 تا 8 سال ، بابام منو هم میبرد که یه سری از نقشای تعزیه رو بازی کنم . اوایل کار اون نقش هایی رو به من میدادن که نیازی به خوندن نبود داخلش فقط نیاز بود من اونجا باشم . 

بعدا که یکم بزرگتر شدم مثلا کلاسای دوم ابتدایی اینا بودم بابام برام نسخه درست میکرد و میگفت از رو این بخون و شروع کردم نقش هایی از تعزیه رو اجرا کنم که باید میخوندم . خیلی واقعیتش علاقه ای نداشتم به اینکار ولی خب انجامش میدادم دیگه . سنگین ترین نقشی که اجرا کردم یادمه نقش عبدالله فرزند امام حسن (ع) بود که در همون واقعه کربلا شهید شد . منابع تاریخی سن دقیقی از شهادت عبدالله رو ندارن ولی میگن هنوز به سن بلوغ نرسیده بوده بنابراین طبیعی بوده که من رو با اون سن برای اجرا انتخاب کنن . 

 

البته بگم اون اوایل قبل از اینکه عبدالله رو بخونم هم نقششو اجرا میکردم وقتی خیلی کوچیک تر بودم . جریان این بود که یه پسر دیگه ای بود که میتونست بخونه میومد نقش عبدالله رو میخوند و اونجایی که میخواستن سر عبدالله رو ببرن چون اون پسره سنش نسبتا زیاد بود من رو به جاش میبردن رو صحنه و اون قسمت شهادتشو من اجرا میکردم . 

داستان شهادت عبدالله این بوده که تو واقعه کربلا عبدالله میره پیش عموی خودش (امام حسین (ع) ) تا نزاره به شهادت برسوننش و نهایتا خودش به شهادت میرسه . البته قبل از اینکه عبدالله بره پیش امام حسین (ع) ظاهرا تا اونجایی که میدونم امام حسین (ع) از حضرت زینب خواستن که مانع رفتن عبدالله به اونجا بشه ولی خب حضرت زینب نتونستن جلوی عبدالله برای رفتن پیش عموش رو بگیرن . 

خب کسی که عبدالله میخونه باید این مراحلو اجرا کنه دیگه . یعنی اول کار یکم با حضرت زینب باید باهم اجرا داشته باشن که حضرت زینب بهش میگه نباید بری و اجازه نمیدم بری پیش امام حسین (ع) . نهایتا یکم که باهم بحث میکنن عبدالله میره پیش امام حسین (ع) و یکم هم اونجا با عموی خودش صحبت میکنه که همه ی این صحبت کردنا تو تعزیه در قالب خوندن و حالت موسیقیایی اتفاق میفته . 

اون زمان همه ی این متن هایی که باید میخوندم توی نسخه ای که بابام برام درست کرده بود نوشته شده بود . و من از روی اون میخوندم . 

 

میدونید یه نکته جالبی بود . اون زمان تو تعزیه ها همیشه بابام نقشای مثبت رو اجرا میکرد مثل امام حسین (ع) و پدر بزرگم نقشای منفی مثل شمر . بنابراین تو تعزیه شهادت امام که نقش عبدالله رو باید بازی میکردم ، پدرم که نقش امام حسین بود میخواست توسط پدر بزرگم به شهادت برسه و همینطور پدر بزرگم گلوی من رو توی اون تعزیه باید میبرید  :)

 

اول اجرا میرفتم و اون قسمت صحبت با حضرت زینب رو اجرا میکردم . باید با شخصی که نقش حضرت زینب بود دوتایی اون بخش رو اجرا میکردیم . بعدش باید چند دور نمادین دور تعزیه میدویدم تا مثلا برسم به امام حسین و میرفتم پیش بابام که نقش امام حسین (ع) بود . در اونجا باید بخشی که عبدالله با عموی خودش صحبت میکنه اجرا میشد . 

بعدش پدربزرگم میومد و واویلا . یه بخشیش بود که باید عبدالله اگه اشتباه نکنم با شمر (که پدربزرگم جاش بود) جر و بحث میکرد و میگفت چرا میخوای عموی من رو بکشی . بعد شمر یه جا میزد تو گوش عبدالله . من همیشه دلهره این قسمتو داشتم. شب قبل تعزیه که میرفتیم خونه مامانجونم اینا همیشه به اقاجونم میگفتم :

- "اقاجون فرداشب اگه میشه نزن تو گوشم . نمیشه اون قسمتو اجرا نکنیم ؟ " 

- نه اون قسمت حتما باید اجرا بشه تاثیر زیادی داره . 

- خب پس چیکار کنم من دردم میاد که !!

- طوری نیس آروم میزنمت . یواشکی قبل از اینکه بزنمت دستتو بگیر کنار لپت تا بزنم تو دستت .

- باشه .

 

اخرشم باورتون نمیشه تو اون 4 یا 5 باری که این نقشو اجرا کردم نزاشتم بزنه تو گوشم . همش جاخالی میدادم :) . یا خودمو میکشیدم عقب تا میخواست بزنه بهم نمیخورد یا اینکه میرفتم پایین . خیلی سم میشد اون لحظه . 

ولی یه بار واقعا زد تو گوشم . خیلی هم محکم بود ضربش . برق از چشمام پرید . نمیدونم چی شد که اون ضربه رو خوردم . یادمه انگار زود جاخالی دادم تا برگشتم خوابوند زیر گوشم :)

 

خلاصه وقتی میرسید به آخر کار پدربزرگ باید خنجرش رو در میاورد و گلوی من رو میبرید . یادمه اون زمان یه شخصی بود مسئول همینکار بود تو تعزیه که بیاد خون مصنوعی اینا درست کنه . صحنه های اینطوری و خونین رو اون ساپورت میکرد کلا. یه پلاستیک خون مصنوعی درست میکرد میاورد نمیدونم با چی درست میکرد . بعد این پلاستیکه همراه پدربزرگ بود . هروقت میخواست سرمو ببره این پلاستیکو در میاورد و نمادین خنجرشو با پلاستیک کوچیک خون میزاشت روی گلوی من و پلاستیکو پاره میکرد . اینجا من باید نقش کسی که گلوش بریده شده و مرده رو بازی میکردم . بنابراین همینجور که خوابیده بودم چشمامو میبستم و هیچ تکونی نمیخوردم . 

 

تناقض جالبیه نه ؟ بابام بخواد نجاتم بده بابابزرگم بخواد بکشتم :)

 

اها یادمه یه بخشیشم بود امام حسین باید عبدالله رو برمیداشت و مثلا فراریش میداد از دست اونا . بنابراین بابام منو کول میکرد و میدوید یکم . بعد نیروهای دشمن بهش حمله میکردن میفتاد زمین همینجور که من کولش بودم و باید یکم رو زمین غلت میخورد (همینجور که من تو بغلش بودم) . معمولا تو این بخش بدنم پر از زخم میشد چون کف حسینیه اون بخشیش که اجرا میکردیم اسفالت بود و رو این اسفالتا غلت میخوردیم . البته معلوم بود بابام خیلی سعی میکرد وزنش اصلا روی من نیفته ولی خب اخرش میکشید رو زمین بدنم . تازه لباس درستی هم نداشتم اون بخش . کفن تنم میکردن قبل اجرا میرفتم تو . یعنی پیرهن خودمو کامل در میاوردم یه کفن نازک کوچیک تر از یه زیرپوش تنم بود . دستام از کتف تا نوک انگشت کامل باز بود تو این کفن . فقط وسط بدنمو میپوشوند حالت تی شرت بود . جالب تر اینه که وقتی اقاجونم میخواست گلومو ببره کفنمو پاره میکرد کامل .

بعد از کشته شدنم همونی که مسئول فعالیت های خونی تعزیه بود میومد منو کولم میکرد میبردم . نباید بلند میشدم مثلا مردم :)

 

 

گذشت این زمان تا اینکه بعد از یه جایی دیگه به بابام گفتم دوست ندارم تعزیه بخونم و دیگه نرفتم . ولی خب .... من از اون دسته آدمایی هستم که به امام حسین (ع) باور دارم . به عبارتی واقعا خوشحالم که یه نقش خیلی خیلی کوچیکی تو مراسم امام حسین (ع) داشتم . 

 

 

پدربزرگمم دیگه تعزیه نمیخونه . نمیدونم شاید دیگه خیلی حوصلشو نداره یا اینکه نمیتونه دیگه . 

 

اون زمان تعزیه پر از اسب میشد و من عاشق اسب سواری بودم . متاسفانه نقش من نیاز به اسب نداشت و اصلا سن من مناسب اسب سواری نبود . ولی خب بعد از تعزیه همیشه سوار اسب میشدم . خیلی حس خوبی داره اسب سواری . واقعا میگم . اگه سوار شده باشید میدونید چقدر اسب حیوون دوست داشتنیه . تو شهر ما خیلیا اسب دارن . خیلی زیاد . اصلا به خاطر اسباش معروفه اینجا فک میکنم . بنابراین تعزیه ها همیشه پر از اسب بود . بعد از اتمام مراسم ، تعزیه خوان ها تو رختکن داشتن لباس عوض میکردن و مردم هم دیگه میرفتن . فقط اسبا و صاحبانشون میموندن تو تعزیه یکم . منم همه میشناختن چون عبدالله میخوندم بنابراین میتونستم راحت بهشون بگم منو یکم سوار اسبت کن . البته از یه سری اسبا میترسیدم . بد بار اومده بودن . یکی بود اسمش حسینعلی بود . یه اسب خیلی آروم و خوب قهوه ای رنگ داشت . همیشه خودش سوارم میکرد و منم همیشه سوار اون اسبه میشدم . اوایل افسار اسب دست خود حسینعلی بود و فقط منو کول میکرد میزاشت رو اسب . ولی بعدا افسارشو میداد دست خودم . خیلی اسب سواری بلد نبودم . فقط در حدی که راهش بندازم باهاش یکم اینور اونور برم . هروقت میخواستم راه بیفته باید با پاهام میزدم اروم تو پهلو هاش حرکت میکرد و افسارشم هر سمتی میبردم میرفت همون طرف . 

 

گذشت تا اینکه همینطور که گفتم دیگه اصلا تعزیه نرفتم و هیچ اسبی هم دیگه ندیدم ....

موافقین ۳ مخالفین ۲

کجایین؟ :)

من همیشه میخواستم سوار اسب شم کسی منو سوار نمیکرد:"""

اصفهان یه جایی تو برخوار
تو تعزیه ؟

بله

ما خوانسار بودیم

اونجام هرسال تعزیه اس

آها 
درسته . 


چه پست خوب و پر از خاطره‌ای :)

ممنون که خوندید :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">