هروقت خسته شدی بده من
" هروقت خسته شدی بده من " . خنده دار ترین جمله ای که این مدت شنیدم . آرمین ، پسرِ دایی رسول ، که ۳ سال و ۴ ماهشه رو قرار بود ببرمش مغازه اون یکی دایی که سلمونیه تا سرشو درست کنه براش . قبل از رفتن زندایی رسول یواشکی بهم گفت : بگو خط نندازه براش .
اوکی رفتیم مغازه دایی شروع کرد باهاش حرف بزنه :
- خب آرمین با کی اومدین اینجا ؟
- با تاسکی (تاکسی منظورشه)
- آها
جالبه خود آرمین زرتی گفت عمو خط نندازیا .
خودش شنیده بود ظاهرا تو خونه .
تو راه برگشتنه همینجور که دستشو گرفته بودم و خودش زوری راه میرفت به من این جمله جالب رو گفت که حسین هروقت خسته شدی کیفتو بده من بیارم برات .
سه شب پیش که با فرهاد مشهد بودیم ، یکم زودتر از اذان رفتیم حرم فرهاد گفت بگردیم تو حرم . گفتم باشه . یکم گشتیم خسته شدیم . بهش گفتم بیا بریم زیرزمین (رفته باشی میدونی عجب جای مشتیه) . خلاصه رفتیم زیرزمین نشستیم گروهی از بچه ها رو میدیدیم کف اونجا با جوراباشون سر میخوردن . اینقد دلم خواست . چاره داشتم پا میشدم با فرهاد اونجا صفا میکردیم . صحنه جالبی میشد نه ؟ یهو ببینی دوتا پسر ۱۷ ساله دارن سر میخورن میرن .
نهایتا بعد از نماز اومدیم بیرون . فرهاد گفت برم دوتا دونات بگیرم بخوریم مزه دوناتا اینجا یادم رفته دیگه . رفت تو صف دونات و من اون پشت منتظر بودم . یه اقایی اومد بدونه اینکه هیچی بگه یه عکس تو گوشیش نشونم داد یه آدرس روش نوشته بود . یادمه نوشته بود کوچه امام رضا ۸ . هتلی که ما داخلش اقامت داشتیم توی امام رضا ۵ بود پس اونجا رو میشناختم . شروع کردم براش توضیح بدم کجا باید بری . حدود ۴۰ ثانیه توضیح دادم متوجه شدم با اینکه صاف زل زده تو تخم چشام ولی تایید نمیکنه حرفامو . پرسیدم اوکی ؟ هنوزم تایید نکرد .
بله متوجه شدم عرب بود و هیچی از حرفامو متوجه نشد . خلاصه یه جوری بهش فهموندم همینجا بمون تا من برم این دوستمو بیارم باهم یه تیکه مسیرو میریم . رفتم فرهادو اوردم رفته بود بنده خدا .
زیرزمین ناموسا ی صفای دیگه ای داره