ماجرای بیهوش شدن و خاطره گم شده

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ

کلاس نهم بودیم ...

تو منطقه ی ما کلا یه دونه مدرسه نمونه دولتی هست . داشتیم برا آزمون ورودیش خودمونو آماده میکردیم . آقای بنی سعید برامون کلاس اضافه آزمون تحلیلی میزاشت که آماده باشیم .

کلاسای اقای بنی سعید طبق روال برگزار میشد . منو مهدی همیشه پیش هم میشستیم سر کلاس و برگشتنه از مدرسه هم باهم میرفتیم . کلاسمون از این نیمکت های دونفره داشت و منو مهدی آخر کلاس گوشه نشسته بودیم .

یه روز مثل همه ی روزای دیگه اومدیم سر کلاس اقای بنی سعید . منم که دیشبش اگه اشتباه نکنم شام درستی نخورده بودم . خواب کافی هم نداشتم . صبحشم در یخچالو باز کردم و هیچی پسند نشد برای صبحونه خوردن . نهایتا یه موز برداشتم خوردم . یکم تو صبحونه اذیت میکنم کلا.  پنیر و چیزای معمول صبحونه رو دوست ندارم .

اقا با همین وضع پاشدیم رفتیم سر کلاس و با مهدی نشستیم نیمکت ته کلاس .

طبق معمول شروع کردیم سر به سر هم بزاریم سر کلاس . امروز مهدی خیلی بیشتر سر به سرم میزاشت من زیاد حال نداشتم . احساس بیحالی میکردم .

حین کارای مهدی یهو  زانو پا راستم درد شدید گرفت . اقای بنی سعیدم داشت توضیح میداد من رفتم زیر نیمکت پامو بگیرم چون خیلی داشت درد میکرد . مهدی همچنان داشت  رو سر من اذیت میکرد ...

بهش گفتم مهدی پام خیلی درد گرفت یهو . فک میکرد شوخی میکنم . چند دقیقه زیر میز بودم .

اومدم بیام بالا که تا وسطای کار که اومدم بالا یهو دیگه نفهمیدم . از هوش رفتم . تا برم کامل بهوش بیام دو سه بار بهوش اومدم دوباره بیهوش شدم دلیلشم نا آگاهی کادر مدرسه نسبت به کمک های اولیه بود فک کنم .

وقتی که حین بلند شدن دیگه هیچی نفهمیدم ، یه لحظه بهوش اومدم دیدم یه نفر که فک کنم اقای ابراهیمی بود زیر کتفای منو گرفته داره منو از نیمکت میاره بیرون . دوباره از هوش رفتم .

باز بهوش اومدم دیدم کول آقای ابراهیمی ام دارن میبرنم بیرون از کلاس .

باز از هوش رفتم و ایندفعه دیگه واقعا بهوش اومدم دیدم اقای نوربخش جلوم نشسته با یه لیوان آب قند داره آب میپاشه تو صورتم .

منو آورده بودن اتاق مشاوره و کف اونجا خوابونده بودنم با اون وضعیتی که پامو بالا بگیرن تا خون برسه و این حرفا . درواقع نباید اصلا منو انتقال میدادن باید کف همون کلاس این کارارو میکردن به خاطر همین هی بهوش میومدم از هوش میرفتم .

حین بیهوش شدنا تصویری نمیدیدم خیلی ولی صدا میشنویدم . آقای ملکیان داشت آدرس میداد به اورژانس من میشنیدم .

من کف اتاق مشاوره خوابیده بودم پامم آقای ابراهیمی گرفته بود بالا . بقیه هم رفته بودن یکم چیز میز برام بیارن بخورم . اقای ابراهیمی بیسکویت داد . یادمه گفتم نمیخوام گفت تا نگرفتم بزنمت بگیر بخور .

دیگه اوکی شده بودم تقریبا اورژانس رسید . گفتن میخوای ببریمت بیمارستان سرم وصل کنیم ؟ گفتم نه . یه امضا هم ازم گرفتن و رفتن . پاشدم رفتم در کلاسو زدم تا منو دیدن کلاس رفت رو هوا از خنده .

اقای بنی سعید گفت خوبی ؟‌ بیا بشین اینجا رو به رو کولر .

باید قیافه مهدی ته کلاسو میدیدین . ترسیده بود یکم .

 

حالا جالبه چیزی که بچه ها تعریف میکنن از حین بیهوش شدنم .

طبق چیزی که شنیدم ظاهرا وقتی از هوش رفتم افتادم سمت زمین چونه ام محکم خورده لب نیمکت و حتی به خاطر همین یکم گیر کردم همینجور وسط زمین و هوا . بعد اونا نفهمیدن من بیهوش شدم . فکر کردن دارم مسخره بازی در میارم .

یکم که گذشت مهدی دیده اوضاع یکم عجیبه . دست بلند کرده بود به معلم گفت : آقا ببخشید فک کنم این یکم حالش بده ....

 

خلاصه اومده بودن دیده بودن چی شده سریع خبر کردن کادر مدرسه اومدن و بقیشم که میدونید ...

اقای نوربخش هم خیلی ناراحت شده بود . میگفت من یهو دیدم یه تیکه گوشت گرفتن آوردن تو اتفاق مشاوره . بنده خدا قسمم میداد میگفت جون منو اگه دوست داری هر روز از این به بعد صبحونه بخور و برو بیرون .

 

باز برگشتنه با مهدی برگشتیم خونه و امروزم مثل همه ی روزای قبل گذشت و رفت ... :)

منم اول باورم نمیشد چیز نخوردن و کم خوابی واقعا باعث این اتفاق بشه . حواستون باشه کلا شکم خالی و ذهن خسته صبح پا نشید برید مدرسه جایی خطرناکه ...

 

امشبم که مامانجون یه هدیه از طرف دایی به آبجی داد برا روز دختر . بعد مامانجونم به پارسا گفت برا روز دانش آموز هم به پارسا کادو میدیم . پارسا یهو بلند گفت من که حسودیم نشد ؟!!!‌. قشنگ زد تو گوشش با این حرفش .

خیلی تبریک میگم روز دخترو ...

خخ . آبجیم میگه من دلم برا بچگیت میسوزه . خیلی اتفاق برات می افتاده .

خلاصه دلیل اینکه این اتفاق یادم اومد که تعریف کنم بر میگرده به یه اتفاق دیگه تو دوران بچگی (فک کنم ۳ یا ۴ سالگی) .

کنار خونه مامان بزرگم اینا یه مغازه بود بهش میگفتیم حج اصغر . سوپری بود . من همیشه میرفتم ازش خوراکی میخریدم . یه روز که خونه اقاجونم اینا بودم رفتم که برم طبق معمول مغازه حج اصغر . از این بستنی کیم دوقولو ها خریدم . برگشتنه یادمه پام گیر کرد لب در مغازش با صورت پرت شدم رو  زمین خاکی رو به روز مغازش . حج اصغر هم حتما منو دیده خوردم زمین چون جلوش بودم . ولی عجیبه از اونجا به بعدش یادم نیست . فقط یادمه بعدش خونه مامان بزرگم بودم بدونه بستنی !!

این وسط یه بخش از خاطراتمو از دست دادم . از اونجایی که از زمین بلند شدم (یا شایدم حج اصغر بلندم کرد) تا اونجایی که برگشتم خونه مامانجونم و اینکه بستنیم چی شد اون وسط . یعنی ممکنه اونجا هم وقتی خوردم زمین از هوش رفته باشم و خودمم متوجه نشده باشم ؟؟؟‌
 

موافقین ۴ مخالفین ۰

هعی...

داشتی اونروز میمردی...

وحیدیفر بغلت کرد بردت بیرون

نه بابا من تاجایی که یادم کول اقای ابراهیمی بودم .

آره داداش تجربه داشتم خلی خطرناکه مخصوصا تو ارتفاع

همینجوره واقعا . خیلی غافلگیر کنندس ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">